داستان از سال ۲۰۰۴ شروع شد، جایی که گروهی از سارقین بانک شامل مایکل تاونلی، برد، ترور و یک راننده فراری بینام قصد سرقت از یک شرکت امنیتی را داشتند. آنها همچنین از راه دور با لستر در تماس بودند. وقتی ترور یک مامور امنیتی را کشت و گروه توسط پلیس تحت تعقیب قرار گرفت همه چیز به هم ریخت. رانندهی فراری آنها کشته شد و بقیه گروه تلاش کردند تا با پای پیاده فرار کنند. در تیراندازی بعدی، ترور موفق به فرار شد و فکر کرد که مایکل در این حادثه مرده است، اما در واقع مایکل با FIB معاملهای را انجام داده بود تا گروه خود را در ازای یک زندگی جدید بفروشد. مطبوعات در مورد این سرقت نوشتند که برد به حبس ابد محکوم شده و زندانی شده، و مایکل نیز در این رویداد جان خود را از دست داده است.
نه سال بعد، مایکل با نام جدید خود یعنی مایکل دی سانتا زندگی میکرد. او و همسرش یک خانواده را تشکیل داده بودند. با این حال، مایکل گاهی از زندگی روزمره خود خسته میشد و گاهی دلش برای زندگی جنایی قبلی خود تنگ میشد، موضوعی که باعث ناراحتی دیو نورتون، عامل فاسد FIB بود. نورتون وظیفه محافظت از هویت جدید مایکل را بر عهده داشت.